- ---------
- بلندم كرد و كمك كرد تا روي ويلچر نشستم.به اتاقم رفتم و شروع كردم به گريه كردن.
- مهسا بايد باهات حرف بزنم.در را باز كن
- در را باز كردم.
- دستش را روي صورتم كشيد و گفت بازم كه گريه كردي.
- مرتضي تو چرا به حرف مامان و بابات گوش نميدهي؟آنها راست ميگن.نذار بيشتر از اين خجالت بكشم.
- مهسا ميخواهم بهت بگم.تو اگه ...من نميتونم تو را تنها بذارم.اگه هم بخواهم به حرف آنها گوش بدم بايد سه تايي با هم باشيم.
- نه من مشكل ندارم اما آني كه زنت ميشه.قبول نميكنه
- خب منم زن نميگيرم
- تو نبايد زندگيت را خراب كني
- من رفتم.اعصابش بهم ريخته بود از اتاق رفت و شب دير وقت امد.
وسايل ها ش و جمع كرد و گذاشت توي اتاقش.بعد هم دوش گرفت .روي مبل لم داده بود و تلوزيون ديد.نميدانم چش شده بود
يك هفته ي بعد مرتضي با مهناز برگشت.من و مهناز خيلي بهم كار نداشتيم مرتضي هم با هر دومون سرد بود.يعني چاره اي هم نداشت .
يك شب مرتضي دير برگشت.همون شب حال مهناز بهم خورد.به اتاقش رفتم.يكي ميخواست كمك كنه من بلند بشم .اما ...حال مهناز بدتر شده بود.به مرتضي زنگ زدم دير رسيد به اورژانس زنگ زدم و مهناز را بردند.مرتضي امد
- كو كجاست
- بردنش
- كيا كجا؟
- زنگ زدم اورژانس
- مامانش چي؟
- من چه ميدونم
- زنگ بزن
- من اين كار را نميكنم
- به درك
- باز سرت از جاي ديگه درد ميكنه !
- هيچي نگو
بيمارستان رفت.منم لباس هام و جمع كردم و به امير زنگ زدم و دنبالم آمد و رفتيم.و اين رفتن من بود كه ديگر برگشتي نداشت.
ديگه نه مرتضي سراغي ازم گرفت و نه مريم و نه هيچكس ديگري.
چند سالي گذشت من ديگه خودم راه مي رفتم.در هايم هم تمام شده بود و آزمون هاي آخر را دادم و پروانه طبابت گرفتم.خدا ميدونه آن روز ها چه حسي داشتم.اما دلم از مرتضي گرفته بود.تا اينكه به خودم گفتم ببين آن با تو كاري نداره.تو با آن چيكار داري؟ وقتي باهاش بودي ناقص بودي حالا كه تنها شدي همه چيزت را داري به دست مياري.
توي خيابون بوديم كه مريم را ديدم.كلي خوشحال شديم و از حال و روزش برام گفت و كلي عذر خواهي كرد.خجالت ميكشيد بياد .گفتم چه خواهر شوهر مهربوني!
- مهسا حساب من و مرتضي را بايد جدا كني.من و تو دوستاي صميمي بوديم.
- چه خبر ديگه؟مرتضي خوبه ؟
- آره .مهناز موقع به دنيا امدن بچه اش به درك واصل شد.
- آخ بيچاره مرتضي...بيچاره بچشون.
- مرتضي داغونه كلي سراغت و ميگرفت.مهسا شما هنوز زن و شوهرين.ميتوني ببخشيش؟
- مريم جون من ديرم شده.ما هنوز تو همون خانه ايم بهم سر بزن.دلم برات تنگ ميشه .حساباتون هم كه جداست.
- پيچوندي ديگه؟!
- باي باي.
چند صفحه زدم.صفحه ها خالي اند.باز اشكام ريخت.انگشتري كه سال ها پيش داده بود نگاه كردم.امروز صبح مطب يادم افتاد واي خدا چقدر تغيير كرده بود .ضعيف شده بود.فردا جواب آزمايش را مياره.خدا كنه بياد
از غصه و دل تنگي خوابم نبرد.صبح با دلي غمگين و پر اشتياق به مطب رفتم.با وارد شدن هر مريض فكر ميكردم مرتض است.نيامد...نيامد.دير وقت بود.داشتم از مطب خارج مي شدم كه چشمم به مرتضي افتاد .به اتاقم برگشتم و پشت سرم وارد اتاق شد.
- سلام خانم
- سلام خوبي؟
- ممنون جواب آزمايش
ياد حرف مريم افتادم چند ماهه پيش چي ميگفت!من و مرتضي آشتي كنيم.آن دوست دارد من و خرد كند.سكوت كردم
- چي شد؟
نظرات شما عزیزان: